هر دل غمزده کان غمزه بود غمازش

شاعر : خواجوي کرماني

هيچ شک نيست که پوشيده نماند رازشهر دل غمزده کان غمزه بود غمازش
آن دو آهوي پلنگ افکن روبه بازششيرگيران جهان را بنظر صيد کنند
آن دو هندوي رسن باز کمند اندازشهر زمان بر من دلخسته کمين بگشايند
پشه بازيچه شمارد بحقارت بازشاز برم بگذرد و خاک رهم پندارد
تشنه انديشه‌ي دريا ننشاند آزشبنظر کم نشود آتش مستسقي وصل
ورنه گر دم بزنم سوخته بيني سازشمطرب پرده‌سرا گوهم از اين پرده بساز
مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازشبي توام دل بتماشاي گلستان نرود
برنيايد چو برآيد دم صبح آوازشبلبل دلشده تاگل نزند خيمه بباغ
زانکه مرغي که شد از دام که آرد بازشدل خواجو که اسيرست نگاهش مي‌دار